منتظر بودم بیاد و پرستارم بشه. تنها پرستاری بود که اطباء باید پیشش درس پس میدادن. هزار کلمه توی ذهنم اومد تا بگم دارم میآم عشقم؛ اما همهش رو نشخوار کردم و گفتم بیا!
قطره اشکی از چشم نیلوفر چکید و برگه دیگری را بیرون کشید. فقط یک جمله به چشمش خورد و در انتهایش طرحی از یک چشم و قطراتی زردرنگ. شاید جای قطرات اشک راشا بود.
«روحم خیلی درد میکنه، چه مرهمی برای درمانش جز تو؟»
چشمی که مقابل نگاهش جان گرفت شبیه تصویری از چشمان خودش بود. اشک از نگاهش شره میکرد. برگهها را ورق زد. روی یکی از آنها خواند:
«باران جای شرشر، به صورتم شرر میزد. دیگر گریه و آب مشخص نبود. تنها چیزی که در نگاهم نشست، جسم مچالهشده دختری بود که دقایقی پیش مرا از خواب پراند. من خودم را از او جدا کردهام. نیلوفرم نباید ته مرداب بماند. حیف او! این منم که متعفنم. پس باید به سوی پرده آخر زنگی بروم.»