معرفی محصول:
- زندگی بیتو شبیه سراب بود. دویدنهای بی حاصل، پرسه زدنهای از سر تنهایی. نه مرد رها بودنم، نه تحمل عطش دارم.
محیا ایستاد و کوهیار هم.
- گفتی مرد بیمسئولیتی هستی. گفتی ازت شوهر درنمیآد.
رهای رهایی.
خندید، هر چند تلخ.
- رها بودم تا به تو برسم. تو که باشی نه رهام نه بیمسئولیت.
تو که باشی آسمون همیشه آبیه، خورشید همیشه میتابه، پرندهها همیشه میخونن و فصلها خلاصه میشه توی بهار و برای من همه روزهای زندگیم خلاصه میشه تو انتهای اردیبهشت. همون روزی که چشمات باز شد به دنیای هفت سالگی من.
حالا نوبت دستان لرزان محیا بود با شرمی دخترانه سر به زیر بیندازد. نفس داغ و بغض سالها دوست داشتنش را دمید روی پوست تن او که همهی وجودش خواستن محیا را فریاد میزد.
145,000 تومان