ملکه مارها و چند داستان دیگر (زیباترین داستانهای 1001 شب 2)
معرفی محصول:
خیلی از بازرگانان در میان جمع خواستند کنیز را بخرند، اما دختر به هیچکدام راضی نشد. دست آخر صاحب کنیز رو کرد به دختر و گفت:«پس خودت یکی را انتخاب کن. به این جمع نگاه کن و خودت یکی را از میان آنها انتخاب کن تا تو را به او بفروشم.» کنیز به دقت به چهره آدمهایی که دور تا دورش را گرفته بودند نگاه کرد و یک دفعه چشمش به علی مجدالدین افتاد که گوشهای ایستاده بود. یک آن احساس کرد قلبش به تپش افتاده. بیاختیار دستش را بلند کرد و انگشتش را به سمت او گرفت. گفت:«این همان مردی است که دلم میخواهد او مرا بخرد.» همه بازرگانان برگشتند و به علی نگاه کردند که با تعجب به کنیز خیره شده بود. زمرد گفت:«جز این مرد، هیچکس را نمیخواهم.» رو به صاحبش گفت:«تو قول دادی مرا به هرکس خودم خواستم میفروشی.»
80,000 تومان