معرفی محصول:
درد ولکن نبود. اشک چشمانش در خیسی بارانزده صورتش گم میشد. خواست جیغ بزند، شرمش آمد. نتوانست. گوشه چادرش را چپاند توی دهانش، به دندان گرفت، و ناله بلندی کرد. کمرش تیر کشید؛ بدتر از دفعات قبل. درد امانش نمیداد. دیگر چشمانش دنبال آدم هم نمیگشت. فقط آسمان. آسمان تیره و بارانزده شب. نگاهش به بالا بود. از لای دندانهایش گاهی، بیرمق، اسم نوذر شنیده میشد. دستش ناگهان ول شد و سرید روی سنگ. انگار میخواست بلند شود. نتوانست. چادر از لای دندانهایش در رفت. دهانش از باران پر شد. چشمان خیسش بسته بود و بارانی. با همه وجودش فریاد کشید. زن آذری نمیخواست صدایش دربیاید، اما شد. دست خودش نبود. فریادش از درونش جوشید. بلند. بسیار بلند. مثل رعد و برقی، که بالا سرش غرمبید، چشمانش سیاهی میرفت.
18,000 تومان