رد اشکش را گرفت و تا فرو رفتنش بین موهایش، دنبال کرد. لبانش کمی از هم فاصله گرفت و عصبیتر روی هم نشست. چشمهایش برق شیطنت همیشگیاش را نداشتند. دستش برای پاک کردن اشکش بالا نرفت. بالا و پایین رفتن سیب آدمش نشان از واژههای حبس شده درگلویش داشت. سرش را آرام پایین برد و پیشانی لیلی تکیهگاه پیشانی مردانهاش شد. چشم بست و نفسش را حبس کرد. عین همه احساساتی که به زور در اعماق جان مدفون کرده و فکر میکرد مهار شدهاند. عین عشقی که با زندانی کردنش فکر میکرد از بین رفته، ولی طبیعت خدا اجبار بر نمیتابید. هر قدر بیشتر محبوسش میکرد، خودش را با قدرت بیشتر نشان میداد. وقتی دمش با تمام توان بازدم شد، انگار کل وجودش با شعف این نفسبهنفس شدن رفته بود. تنها بخش تخسی که همچنان در تردید بود، عقل سرکشش بود که هنوز با قدرت هر چه تمامتر در برابرش قد علم کرده و درسهای یک عمر را که به خوردش داده شده بود، پس میداد.