زندانی شدن و ورشکستگی مالی زنی به نام باسیما منجر به مرگ او میگردد. این اتفاق باعث میشود که صابر، پسر خوشگذران و نازپرورده باسیما، در وضعیت بدی قرار گیرد و زندگی پر ناز و نعمتش را از دست بدهد. به همین خاطر، صابر طبق آخرین سفارشهای مادر در بستر مرگ برای یافتن پدرش به جستجو میپردازد؛ پدری که صابر پیش از این تصور میکرد مرده است. صابر امید دارد که با یافتن پدرش بتواند سربارِ او شود و زندگی پر ناز و نعمت گذشتهاش را دوباره به دست آورد. او از اسکندریه به قاهره میرود و در یکی از روزنامههای این شهر، برای یافتن پدر آگهی میدهد. صابر سپس وارد رابطهای پنهانی با دو زن میشود: دختری مهربان و سادهلوح به نام الهام که در دفتر آگهیهای روزنامه کار میکند و عاشق صابر شده، و زنی حیلهگر به نام کریمه که همسر صاحب خانه سالخورده صابر است...