خاطرات مردی که دیگر نه از چیزی میترسد و نه چیزی برای پنهانکردن دارد
از همان کودکی اجـرا میکـردم. مادرم مـرا از سهچهارسالگی سینما میبـرد. روزهـا در کارخانه سخت کار میکرد و وقتی به خانه برمیگشت، با من که تنها همدمش بودم، به سینما میرفتیم. نمیدانست کـه دارد آینـدهام را میسازد. چیزی نگـذشت کـه از دیـدن بازیگرهـا روی پـردهی سینما خـوشم آمـد. چـون همبـازی نـداشتم و هنوز تلویـزیـون نداشتیم، تنها کـارم این بود کـه بـه آخرین فیلمی فکر کنم که دیده بودم. شخصیتهای فیلم را در ذهنم مجسم میکردم و در آپارتمانمان یکییکی به آنها جان میدادم. خیلی زود یاد گرفتم با تخیلاتم دوست شوم. گـاهی راضیبـودن از موهبت تنهایی، هم خوب است هم بد؛ بهخصوص برای نزدیکان و خانوادهات.
وقتی سیزدهساله بودم در نمایش کلاسیمـان قبل از اینکه روی صحنه بروم، یکی گفت که والدینم بین تماشاگرها هستند. مادرم و پدرم بین تماشاگرها. وای نه! احتمالاً در کـل زندگیام اولین بار بود که آنها را کنار هم میدیدم. میخواهم بگویم، میتوانید تصورش کنید؟ این همان اتفاقـی بـود کـه همیشه آرزویش را داشتم، فقط بهش آگـاه نبودم. هـر بچهای دلش میخواهد پدرمادرش با هم باشند. این یعنی امنیت. یعنی خانواده.
داشتم احساسی را کشف میکردم که گماش کرده بودم؛ احساس پیوند. آنها داشتند با هم دوستانه صحبت میکـردند، بدون بحث و دعوا. یک لحظه، پدرم حتی دست مادرم را لمس کرد. داشت باهاش شوخی میکرد؟ آنقدر طبیعی و بیآلایش بود کـه از خودم میپرسیدم اصلاً چرا از هم جدا شدند؟ نمایش، هرچند کوتاه، دوباره به هم نزدیکشان کرده بود. هر چیزی که روی دوشم سنگینی میکرد برداشته شده بود؛ چون در آن لحظه، دو نفر از من مراقبت میکردند. بـازی در نمایش، پدرمادرم را دوبـاره کنار هـم آورده و حس تعلقداشتن بـه چیزی را به من داده بود. من کاملِ کامل بودم. چنین حسی را بـرای بار اول در زندگیام داشتم و بعد از بین رفت.
(از متن کتاب)
«خاطراتی نـادر از چهرهای مشهور کـه بـهراستی اثـری ادبی است. بـه همان اندازه کـه طنزآمیز است، تأملبرانگیز نیز هست و داستانهـای پشت پردهی دوران کودکی سخت، فیلمهای ماندگار و سفر به جایگاه اسطورهها را روایت میکند.»
(مجلهی پیپل)