انگار کوه کنده باشم. سنگ شکسته باشم. اسبی نبود. راهی نبود. خانهای نبود. توی دشتی داغ، ولو شده بودم توی تن گرگرفتهی کورهی آتش که آتشداناش پیدا نبود. دستم را چرخاندم روی سینهی نرم مناچالان که هشتاد اسب قشقه در آن تاخته بودند. قلبم از سینهام بیرون میزد. بچه شدم. کوچک شدم. میل کردم به خوابیدن توی آغوش زمین که دیگر برایم مهم نبود مناچالان است یا میلک. چشمانش پناهام داده بود؛ آرام و رام.
زاهو، داستان گنجی است که تا به دنبالاش راه نیفتی، خودش را به تو نشان نمیدهد. همهی ما زندگیمان پر است از قصه و کیست که حوصله کند و لحظه به لحظهاش را برای آبها تعریف کند.
اگر آدم آب و زمین و آسمان و عشق هستید و اسب خیالاتتان آمادهی تاختن است، همراه شوید و این پنج روز را بخوانید.