یک کبابی شمیرانی دندانهای جلوییاش را خرد کرده بود. یکی دیگر با چکش به عینکش زد و یکی از شیشههای عینک در چشمش فرو رفت. کبابی سر او را بر سر چوبی کرد و بیرق تازه خود را به اهتزاز درآورد. وزیر مختار کافر مسئول جنگها، قحطی، ظلم حکام و محصول بد آن سال بود. اکنون، بر سر چوبدست، بر فراز کوچهها میگذشت و از آن بالا با دندانهای شکسته میخندید. کودکان با سنگ او را نشانه میگرفتند و به هدف میزدند.