آن سال، به نظر میرسید که خشکی نمیخواهد به پایان برسد، خود هوا نیز ظاهرا به خاکستر تقلیل یافته بود و زغال روزها در دستهایمان تحلیل میرفت. خورشید در قالب خوشههایی نامحدود بالای سرمان میدرخشید. پدر بزرگ از صبح تا شب بوی موهای سوخته خود را میشنید. گاهی دستش را در خلا دراز میکرد. آن وقت میتوانست بوی گند ناخنهای ارغوانیاش را حس کند.