هر چیز خوب و کاملی، مثل خانواده یا عشق، ممکن است در چشم به هم زدنی زیر و رو شود.
میا هیچ خاطرهای از آن تصادف ندارد، تنها پس از آن را به خاطر میآورد، بدن آسیبدیده و غرق در خون خود را میبیند، میبیند که او را سوار آمبولانس میکنند، خانوادهاش را هم میبیند که...
اندک اندک باید خود را باز بیابد، باید بفهمد چه وضعیتی دارد، باید بفهمد چه از دست داده و زندگیاش چگونه خواهد بود، اما بدنش روی تخت بیمارستان است و خود او سرگردان و نامریی، مهمتر از همه آنکه میفهمد خود او باید تصمیم بگیرد بماند یا برود.
داستانی زیبا که بیشک دل خواننده را به درد میآورد اما شاید نگاه ما را به زندگی و خانواده و عشق تغییر بدهد.