یک لحظه مکث کرد خیال.
وگرنه از پل گذشته بودیم و حالا داشتیم.
برای همه چیز دست تکان میدادیم.
من اما روبهروی شهری ایستادهام.
که نای ایستادن ندارد.
و نیمرخ ماه بر شبش سوراخ است.
و رد پاهای تو.
در هزار کوچهاش سوراخ است.
و جای لبهایت بر پیشانیام سوراخ است.
کلید را در جمجمهام بچرخان و.
داخل شو.
به آغوش اعصابم بیا.
در تاریکی سرم بنشین.
اتاق را بگرد.
و هر چه را که سالهاست پنهان کردهام.
از دهانم بیرون بریز.
پردهها را کنار بزن.
چشمها را بشکن.
و متن را از نقطهای که در آن اسیر شده.
آزاد کن.