سه روز بود که باد سهمگین شرجی امواج دریا را بر ساحل میپاشید. آن ساحل کوچکی بود که با چند کلبه احاطه شده بود مثل تمام فصلهای سال متروک به نظر میرسید و در آن فقط صدای باد و امواج به گوش میرسید و بس.
با این حال آن عاشق و معشوق یکدیگر را آنجا، میان صخرهها، در هوای باز ملاقات میکردند. اول مرد به آنجا رفت. محتاط و چابک گاه به گاه دستش را پیش میبرد تا مطمئن شود که خطری در اطراف تهدیدش نمیکند. رفت و آنجا در سایه، روی ماسههای سیاه افتاد.