مونا عروسکساز است. در کارگاه خود در یک شهر ساحلی آرام عروسکهای چوبی دستساز و زیبا میسازد. عروسکهایی منحصربهفرد که هر کدام معنایی پنهان دارند و ارتباطی با گذشتهای که مونا هرگز آن را نپذیرفت.
ساخت هر عروسک جدید مونا را با خودش به زمانی کاملا متفاوت میبرد؛ به بیرمنگام سال 1972. به دوران پرشور و هیجانی که مونا یک دختر جوان ایرلندی در شهری بزرگ بود؛ با یک شغل جدید و یک اتاق مخصوص خودش در پانسیونی شلوغ. به شب اولی که از شهر بیرون میرود، همانجایی که ویلیام را ملاقات میکند؛ پسری ایرلندی با لبخندی مهربان و چهرهای گشاده و اتفاقاتی که هرگز فکرش را هم نمیکرد...