گذشته برایش چیزی در چنته نداشت و هیچ درسی به او نمیداد که بخواهد وقعی به آن بگذارد. آینده رازی سر به مهر بود که هیچوقت در پی آن نبود که سر از آن درآورد. فقط حال مهم بود، از آن او بود و شکنجهاش میداد، همانطور که در آن لحظه داشت چنین میکرد، با قاطعیتی سخت آزاردهنده به او میقبولاند که هر آنچه داشت از دست داده است، که هر آنچه آن موجود تازه بیدار شده در درونش، آن وجود سراپا شور، تمنا کرد از او دریغ شده است.