ویبکه بعد از خراب کردن امتحانش، از شهر خارج میشود تا تابستان را پیش خاله لاریسا در موریتس بگذراند. لاریسا درست همانطوری است که ویبکه دوست دارد باشد: مستقل، قوی و هنرمند. ملاقات غافلگیرکنندهی آن دو، چالشی در همنشینی تابستانیشان پیش روی آنها میگذارد. روابط قدیمی خانوادگی آگاهانهتر میشود و اعتمادی که سالها کمرنگ بوده است، قوت میگیرد. این تابستان، آرزوهای زندگی هر دو آنها را روشن میکند.