مرد کشاورز به بیرون نگاه میکند. حواسش به صداهایی است که آرامش مزرعه را برمیآشوبند؛ صداهایی گوشخراش از دوردست. دستهایش را آرام مشت کرد. دوباره غرق شد در افکارش. در گذشته. در چیزهایی که حالا او را به یک ماشین تبدیل کرده بود؛ قطعهای از یک دستکاه بدون هشیاری.