تیم پنجنفره و پیلو به ویلای لاگارد رسیدند. پیلو از دوچرخهاش پایین پرید و در حالی که چشمانش از شیطنت برق میزد، گفت: «یه سورپرایز براتون دارم! به محض گذشتن از نردهها، شوکه میشین. آماده باشین.»
پسر جوان دروازه را باز کرد و از دوستانش خواست که دنبال او بروند. آنها با کنجکاوی اطاعت کردند. سورپرایز مورد نظر، چهطور چیزی بود؟
ناگهان، آنی فریادی از سر ترس کشید که ناشی از روبهرو شدن با حیوانی وحشی بود.
یک یوزپلنگ سر راه ایستاده بود. پیلو به تیم پنجنفره که حیوان را با حیرت تماشا میکردند، گفت: «نترسین! آتیلا خطرناک نیست! یکی از دوستهای بابا که کاوشگره، اون رو از آفریقا با خودش آورده بود و بعد از این که رامش کرد به ما هدیه دادش. نگهبان ویلاست؛ کارش عالییه. بیا اینجا، آتیلا! زود باش، دوست من!»