داستان ایلیانا از غرب دریای سیاه شروع شد. دختری که همیشه داستان جمع می‌کرد و به نوشتن علاقه داشت؛ داستان‌هایی از گذشته‌های شیرین کشورشان، قبل از این که پیشوای کشورش خانه‌شان را خراب کند، تا داستان‌های عامیانه‌ای که پدرش قبل از خواب برایش تعریف می‌کرد. اما بعضی قصه‌ها آدم را توی دردسر می‌اندازند؛ مثل داستان خطرناکی که عمو آندری منتشر کرده و در آن حکومت کمونیست رومانی را به نقد کشیده بود.
حالا پدر از ایلیانا می‌خواهد یکی از داستان‌های کتابی را که نوشته است برایش بخواند؛ و او داستانی را می‌خواند که آغاز ماجراهایی تازه برای ایلیاناست.