انسان نمیتواند از فلسفه اجتناب کند. فلسفه همواره حضور دارد: در گفتارهای بهجای مانده از سنت، در گزارههای محبوب فلسفی، در عقاید عرفی غالب همچون آنهایی که در تمثیل ((رستگاری یافته))، در عقاید سیاسی و بیش از همه و از همان ابتدای تاریخ در اسطورهها نهفته است.
از فلسفه گریزی نیست. مسئله صرفا این است که آیا فلسفهای آگاهانه است یا نه، خیر است یا شر، آشفته و مبهم است یا واضح و روشن؟
هرکسی هم که فلسفه را رد و انکار کند بهطور ناآگاهانه در حال بهکار بستن یک فلسفه است. پس این فلسفه چیست که خودش را تا این حد کلی و همگانی در چنین اشکال عجیبی ظاهر میکند؟ فلسفه بهمعنای همواره در مسیر بودن است. پرسشهای فلسفه اساسیتر از پاسخهایش هستند و هر پاسخی خود پرسشی تازه است. اما این در مسیر بودن سرنوشت انسان در طی زمان، امکان رضایتی ژرف را در خود دارد و در اوقات وجد و شعف، امکان دستیابی به کمال را. این کمال هرگز در دانشی تدوینپذیر یا در جزمیات و اصول ایمانی وجود ندارد، بلکه آن را باید در جریان کمالیافتگی تاریخی ذات انسان یافت که در طی آن، خود هستی هویدا میشود. درک این واقعیت در وضعیت بالفعل انسان هدف مساعی فلسفی است.