صدایی آهسته از اتاق شنید و قلبش ایستاد. کسی سیستم امنیتی خانه را غیرفعال کرده بود. یک نفر حالا در اتاق شون بود. شرلوک آهسته و آرام درِ اتاق را باز کرد و وارد شد. قلبش به شدت میتپید. آدرنالین در خونش بیشتر شده بود. در نور مهتابی که از پنجره وارد اتاق شده بود؛ سرش انگار شکل طبیعی نداشت… نه، جوراب زنانه ای روی سرش کشیده بود. شرلوک به ترس و وحشتی که در وجودش انباشته شده بود اعتنایی نکرد. اسلحهاش را بالا آورد و آرام و مصمم دستور داد: «برو عقب، وگرنه مغزتو متلاشی میکنم.»