بازپرس، طی آن جنگ بیپایان، انواع و اقسام احساسات را تجربه کرده بود. او در کسوت یک جوان آرمانگرا راهی جبهه شده بود، کسوتی معمول در طبقه اجتماعی وی. در ابتدا تنها وطنش برای او اهمیت داشت، نیز تمام آرمانهای بزرگ همراه با آن: شرافت، خانواده، سنت. فکر میکرد آدمها و منافع شخصی حقیرشان باید به این آرمانها گردن نهند. اما بعد در سنگرها با همین آدمها همنشین شده و گاه جانب آنها را گرفته بود. حتی یکی دو بار هم از خودش پرسیده بود آیا رنجهای این آدمها محترمتر از آرمانهایی نیست که به نامشان چنین رنجهایی بر آنها روا داشته میشود؟