میگویند تالس ستارگان را نظاره میکرد و به آسمان نظر دوخته بود که در چالهای افتاد. تراکیایی کنیزی شوخ و شنگ او را خندستانی کرد: کسی که از چاله پیش پایش خبرش نیست، میخواهد بداند که در آسمان چیست. اگر چه فیلسوف در چاله افتاده در خود خندستان است، افلاطون به ماجرا جنبهای میدهد جدی. «همه فلسفهپردازان را خندستان توان کرد، چراکه آنان نه تنها غافلاند از اینکه همسایهشان چه میکند، بل اصلا نمیدانند همسایهشان انسان است یا جانوری دیگر. فیلسوف دست و پا چلفتی است.» اما نکتهای هست ظریف: «اگر بپرسیم: انسان چیست ؟ - این موجود که غیر از موجودات دیگر است - چه میکند؟ و چه میکشد؟ این را تنها اوست که میجوید و میتواند بپژوهد».