«بالاخره زمانش رسیده بود که دریاچه او را برگرداند. و بهاین ترتیب، یک روز صبح در اواخر تابستان، امواج به نرمی بدنش را چنان به آبهای کمعمق آوردند که گویی این موجود، این زن، تنها در خوابی سبک و آسوده فرو رفته بود. پیراهنی سفید به تن داشت و روبانی دراز و مواج و ظریف هنوز دور گردنش پاپیون شده بود، لباسی شبیه به آن چه زنان ثروتمند در دوران قدیم هنگام رفتن به بستر میپوشیدند. انبوه گیسوان خرماییاش مانند آبشار صورتش را قاب گرفته بود. لبخند کمرنگی به لب داشت و چشمان بنفشرنگ ترسناکش کمی باز بود، انگار تازه از رویایی برخاسته بود. یک دستش زیر چینهای پیراهن پنهان شده بود. دست دیگر به سمت ساحل دراز بود و پنجههایش چنان به شنها چنگ انداخته بود که گویی داشت تلاش میکرد خودش را به ساحل بکشاند.»