همانطور که در بزرگراه ساحلی، بیرون وارنا میراند، هوا برایش کمکم بوی آشنایی میگرفت. یولیا فکر میکرد که حتی انگار مناظر هم دارند برایش آشنا میشوند، اما پیش خودش اعتراف کرد که واقعا آن را به یاد نمیآورد. میدانست که این همان بزرگراهی است که اول پدربزرگ و مادربزرگش و بعد هم پدر و مادرش در آن رانده بودند، آنوقتها که او خیلی کوچولو بود، در مسیر سفر از شهر به کلبه تابستانی. بزرگراه دیگری در امتداد ساحل وجود نداشت...