این کتاب درباره خیلی چیزهاست. بیشتر درباره عشق است. به طور اختصاصیتر درباره این است که وقتی عشق به مشکل میخورد، چه پیش میآید.
آیین هندو دو خدا دارد: شیوا و کالی. شیوا خدای خلق کردن و کالی خدای نابودی است. آنها با هم متحدند. هیچ یک نمیتوانند بدون دیگری زندگی کنند. درست مثل خدایان خیر و شر در مسیحیت. خوب و بد. بین آنها تعادلی وجود دارد. سلبی درباره کالی مینویسد. او از تاریکی سخن میگوید.
در این تاریکی است که سلبی چراغش را روشن میکند و به دنبال انسانیت میگردد. او همان الماس کوچک، اما گرانبهای عشق را که در دنیای بدیها گمشده، عزیز میشمارد و با سوق دادن ما به سمت آن، همه چیز را برملا میکند: زیبایی و تکبر ما، قدرت و ضعف ما. او چیزهایی را به ما نشان میدهد که ما را به کار کردن و نفرت داشتن و عشق ورزیدن وامیدارند. او معنای انسان بودن را فاش میکند.
من باید فیلم این رمان را میساختم؛ چرا که کلمات کتاب سوزاننده بودند. مثل طناب دار مامور اعدام، کلمات کتاب گلوی آدم را با طناب میسوزاندند و با خود به زیرزمینی میکشاندند که ما انسانها در زیر جهنم ساختهایم. چرا این کار را میکنیم؟ چون انتخاب کردهایم به جای زندگی در واقعیت، در رویا زندگی کنیم.
این کتاب را هرگز فراموش نخواهید کرد.