فرهاد لبخند زد.
افسانه هم لبخندش را پاسخ داد. حسی داشت شبیه وقتی که توی بشقاب پرنده شهربازی یکدفعه از ارتفاع سقوط میکرد و توی دلش خالی میشد. دوست داشت دست این مرد را توی دستش بگیرد و بفشارد.
«فرهاد!»
فرهاد برگشت سمتش.
«خیلی دوسـ... » لبش را گاز گرفت.