هیچ صلحی نخواهد بود، مگر این که آدمکشی از دل و ذهن آدمی محو شود. آدمکشی نقطه اوج هرمی است پهناور که قاعده آن خود است. آن چه که میایستد، سرانجام باید سقوط کند. آدمی باید از همه آن چیزهایی که بر سرشان جنگیده است صرف نظر کند تا پس از آن بتواند مثل آدم زندگی کند. آدمی تاکنون جانور بیماری بوده و حتی بزرگی او بوی گند میدهد. او خداوندگار دنیاهای بسیار است و در ذات خود بردهای بیش نیست. چیزی که بر جهان حکم میراند، دل است نه مغز. همهی فتحهای ما در هر پهنهای که آزادی در آن جای دارد پشت کردهایم. در اپی دوروس، در آرامش، در آن صلح بزرگی که مرا در خود گرفت، صدای دل جهان را شنیدم که میتپید. من میدانم درمان چیست: رها کردن است، صرف نظر کردن است، تسلیم شدن است، به گونهای که دلهای کوچک ما شاید هماهنگ با دل بزرگ جهان بتپد.