در یک بعدازظهر، مرد خارجی روی بالکن نشسته بود. در پشت سر و در اتاقش چراغی میسوخت. پس کاملا طبیعی بود که سایهاش بر روی دیوار روبهرو بیفتد. وقتی او در میان گلهای بالکن، خودش را همانطور نشسته تکان میداد، سایهاش هم در آن طرف شروع میکرد به وول خوردن...