حرف عشق که شد، صدای آرام مادرم را به خاطر آوردم. روزی که یادم داد چطور بند کفشهایم را ببندم، روی ایوان جلویی، بارها و بارها و بارها مرحله به مرحله گرهزدن را نشانم داد. بهم گفت دلش نمیخواهد بند کفش زیر پایم گیر کند و بیفتم، دلش نمیخواهد زمین بخورم و آسیب ببینم و تمام بعدازظهر را و اگر لازم بود روز بعدش را آنجا کنارم میماند تا یاد بگیرم. بالاخره وقتی یاد گرفتم بند کفشهایم را ببندم، دو گل پاپیونش را همیشه به عشق خودش کاملا یک اندازه گره میزدم.