چشمهایم را میبندم. تصویر گندمزار را درست همانطور که در ذهنم ثبت کرده بودم به وضوح بهیاد دارم. تمام رنگها و صداها، حتی گرمای خورشید و بوی خاک را به یاد دارم. صدای خنده بانوی عکاس هم هست و چهره گندم هم به تصویر ذهنیام اضافه شده است. نسیم مطبوعی صورتم را نوازش میکند، انگار کسی مرا میبوسد. خم میشوم و یک خوشه گندم را میبوسم. عاشق آنجا شدهام. به هتل برمیگردم، غوغایی به پاست. چند نفر این طرف و آن طرف میدوند، فریاد میزنند و چیزهایی...