دست بردم توی کیفم دستمال کاغذی بردارم، انگشتم گیر کرد لای زنجیرها، ته دلم یک جوری شد، چند روزی بود زنجیرها را با خودم همهجا میبردم ولی هنوز جرات نکرده بودم "دل" و "H" را بندازم گردنم.
سایهای جلوی آفتابی را که میخورد فرق سرم گرفت، خنک شدم، زنجیرها را توی کیف رها کردم، سرم را بلند کردم، انگار جریان برق از من رد شد، باورم نمیشد خودش باشد! بیاختیار از جام بلند شدم، چانهاش میلرزید مثل بدن من، ساکت نگاهم میکرد.
من پر از نفرت بودم او پر از خجالت، من پر از حرف بودم او پر از سکوت، من پر از بغض بودم او پر از پشیمانی!
دستم را مشت کردم، کمتر بلرزد: «با چه رویی اومدی سراغ من؟ بس نبود اون همه مصیبت از دست تو کشیدم؟»