بیدار که شد همهجا تاریک بود. تاریک و ساکت. از درد بیدار شده بود یا تهوع؟ انگار یک نفر جفتپا ایستاده بود روی شکمش، همهی اندامهای داخلیاش داشت از فشار میترکید. بلند شد نشست. فشار کمتر شد. قیچی را ازسر تاقچه برداشت و آرام در را باز کرد و رفت پایین. هوای نیمه شب اسفند سرد بود. سایهی ساقههای لخت مو، زیر نور مهتاب، موزاییکها را خط خطی کرده بود. در توالت را باز کرد و جلو آینهی زنگ زدهی کوچکی ایستاد که همهی سرش را نشان نمی داد. یک دسته مو از جلو سرش جدا کرد و داد به دهانهی قیچی. با خرتخرت عبور قیچی، دستشویی پر از خردهمو میشد. موها را دستهدسته میانداخت تو سطل آشغال گوشهی مستراح.