حالا، چای داغ را هورت میکشم و احساس میکنم زندگی دو قسمت است، سرد و گرم. قسمت سرد زندگی دلانگیز و هراسآور است و قسمت گرم زندگی پر از اشتیاق همراه با دلزدگی. من ناگهان، از قسمت سردش وارد قسمت گرم شدهام. حالا، فیروزه بدون آن بارانی سیاه بلند که بیرون از این خانه پوشیده بود، هیچ شباهتی به زنهای این منطقه ندارد. کشیده، لاغر و بلند است. در قامتش، موجی افتاده است. انگار به زور روی دو پا ایستاده و هر آن ممکن است دو متر قدش فرو بریزد روی چهار دست و پا.