چشمهای یلدا سیاهی رفت و روی زمین ولو شد. سید صدا زد بابا! حاجی آقا صدا زد یلدا جان! یلدا جان! ولی یلدا بیهوش روی قالی افتاده بود. سرش هم به پایه صندلی خورد و خون آمد. حاجی آقا از اتاق بیرون دوید. صدا زد حاجی خانم! لطفا حاجی خانم را خبر کنید. حاجی خانم همراه با دو تا از خواهرهای حاجی آقا به دورن اتاق دویدند. از حاجی آقا پرسیدند چه خبر است؟ این سید کیست؟ چرا رفتهاید توی اتاق و در را هم بستهاید؟ حاجی گفت یک لیوان آب قند بیاورید. دکتر صدا بزنید. یلدا غش کرده است...