آرامگاه چون میزبانی پر از مهر دست و یال گشوده استقبالمان کرد و ما پیکر پر از حیات جاودان عزیزمان را در یکی از مقامهایش به ودیعه نهادیم و در حالی که سر بریده و خونین خورشید در طشت سرخفام افق میافتاد آن پیکر چون پری از عیب بریء را به خاک سپردیم. مردم پراکنده شدند، من و بدر حبشی به کاروانسرا رفتیم تا دمی در آن بیاسائیم و از اندوه دور شویم. شب اول من در بسترم و ابن رشد در آرامشگاهش به خواب رفتیم حالی که در این اندیشه بودم؛ اینک کدامین از ما دو تن در بستری آرامتر و راحتتر غنوده و کداممان آسودهبالتریم، من یا او؟ کاش میتوانستم ببینم! کاش میدانستم!
شب از نیمه گذشت و خواب به چشمم نیامد کاغذهایم را بیرون آوردم بلکه بتوانم چیزی بنگارم اما نگارش هم با من سر ناسازگاری داشت و کلمات به نیش قلمم نمیآمدند و فرمان نمیبردند، پس از مدتی متوجه شدم تنها چیزی که توانستهام بر صفحه کاغذ مکتوب کنم یک کلمه بود: «ابن رشد»
که به زیباترین شکلی آن را نگاشته بودم به قدری زیبا که در سراسر عمرم نتوانسته بودم به این زیبایی و چشمنوازی کلمهای را به سبک «کتاب آندلسی» بر صفحه مکتوب کنم.