این آخرین چیزی است که محمد عفیفی قبل از این که به جهان دیگرش منتقل شود نوشته. جهانی که احتمالاً به سادگی و صداقت همین جهانش است، جهان زمینیاش؛ خانه و باغچهاش که تمام زندگیاش بودند. مخصوصاً در روزهای آخر که به زندگی با چشم یک هنرمند و فیلسوف مینگریست.
زیباترین چیزی که در این کتاب وجود دارد نفی وجود نویسنده است. عفیفی درباره دنیای اطرافش مینویسد. دنیایی که او درمیان آن است اما تو حتی یک لحظه حس نمیکنی که او در جایگاه نویسنده آنجا حضور دارد. او تو را به یک قاب یا یک پنجره جادویی تبدیل میکند که از پشت آن ریزترین جزییات و عادیترین چیزها را میبینی که به چیزهایی غیر عادی، به یک اثر هنری، تبدیل شدهاند. همه چیزهایی که پشت پنجره جادویی محمد عفیفی میبینی گویی زلال و شفافند و انگار رازهایشان را برایت روایت میکنند، رازهای زیبایشان را، همه چیزها و حتی سادهترینشان: لکههای نور روی صندلیهای باغچه، گلهای یاس روی فرش اتاق، چهره آدمها میان گلهای بنفشه، گربهها، سگها، حشرات، گنجشکها، زندگی، بیماری، مرگ… تمام اینها به مجسمههایی بلورین و شفاف تبدیل میشوند که پروانههای سفیدی دور و برشان بالبال میزنند. محمد عفیفی با ظرافت و لطافت خاص خودش خیلی روان، ساده، سلیس و راحت میان تفسیرهای علمی پدیدههای زندگی و تأملات فلسفی و هنر خویش که همان پدیدههای زندگی را به سخره میگیرند، در رفت و آمد است.