پنجاه سال است که در این زندگیام، چهل و دو سال است که سعی میکنم معمای آنرا حل کنم، و سی و پنج سال است که از سرنخهایی که برای حل آن پیدا میکنم یادداشت برمیدارم؛ یادداشتهایی درباره موفقیتها و شکستها، شادیها و غمها، چیزهایی که باعث شگفتیام شدهاند و چیزهایی که به خندهام انداختهاند. سی و پنج سال فهمیدن، به خاطرسپردن، تشخیص دادن، جمع کردن، و نوشتن چیزهایی که برایم تکاندهنده یا جذاب بوده است. این که چطور عادل باشم… چطور استرس کمتری داشته باشم… چطور خوش بگذرانم… چطور کمتر به آدمها آسیب بزنم… چطور آدم خوبی باشم… چطور چیزی را که میخواهم به دست بیاورم… چطور در زندگی به معنا برسم… چطور خود واقعیام باشم.
همیشه مینوشتم تا بتوانم فراموش کنم. فکرکردن به بازنگری در زندگی و افکارم آزاردهنده بود. گمان نمیکردم از حمل این زندگی و افکار لذت ببرم. اخیرا جرات پیدا کردهام به نوشتههایم در این سی و پنج سال ــ درباره کسی که پنجاه سال بودهام ــ نگاهی بیندازم. و میدانید چه شد؟ بیشتر از چیزی که فکر میکردم از بودن در کنار خودم لذت بردم. خندیدم… گریه کردم… فهمیدم بیشتر از حد انتظارم لحظهها را به خاطر دارم… و کمتر فراموش کردهام.
این یک نامه عاشقانه است:
برای زندگی.