شب از نیمه گذشته بود و کتابفروشی را داشتند میبستند. آخرین مشتریها حساب میکردند و میرفتند. لیدیا پای صندوق تنها بود و مشغول اسکن کردن بارکدهای یک دسته کتاب جلد نرم آموزش بچهداری که دختر نوجوانی میخواست بخرد. دخترک آبلهرو بود لبهایش پوسته پوسته شده بودند. پول نقد داد و لیدیا لبخند زد، ولی چیزی نگفت. نپرسید آن دیروقت شب جمعه یک دختر تنها در کتابفروشی چه میکند.