سلیما: یکی از سربازها با پاش من رو روی زمین نگه داشت. مثل یک گاو گنده سنگین بود. پوتینهاش جوری ترک خورده بود و تغییر شکل داده بود که انگار چند هفته زیر بارون رها شده بود. پوتینهایش به سینهام فشار میآورد و ترکهای روی چرم شکل ذرت خشک شده داشت. پاهایش خیلی سنگین بود. وسط تمام اون اتفاقها این تنها چیزی بود که تونستم ببینم... من رو گرفتن.