لبه حفاظ چوبی ایوان نشست و خنکای دلچسب هوا را نفس کشید. آسمان رو به روشنی میرفت. تصویر محو ماه در حوض افتاده بود. روزهای اول آمدنش به این خانه، حاجی بابا قصهای برایش گفته بود از پری آبها.
پری زیبایی که در عمق آب زندگی میکرد، جایی مثل حوض فیروزه حیاط.
پریای که حاجی بابا از آن گفته بود، مثل همه پریهای دنیا زیبا بود و مهربان ولی یک خصوصیت عجیب هم داشت، و آن این که دهان نداشت و حرف نمیزد، اما حرف دل همه را میفهمید و نیاز نبود که به زبان برایش بگویی. فقط کافی بود کنار آب بنشینی و خیره آن بشوی. آن وقت بود که خود پری همه ناگفتهها را میفهمید.
آنوقتها نمیدانست حاجی بابا فقط برای این که سنگینی باری که روی دلش داشت را کم کند این داستان را سر هم کرده است. باورش کرده بود و چقدر بعد از شنیدن این قصه یاسمن کوچک لبه حوض نشسته و به آب خیره شده بود!