صدا هرگز خاموش نمیشد مگر وقتهایی که لنا میخوابید. کم و زیاد میشد، از صدای حرف زدن به آواز، از آواز هم به زمزمه تبدیل میشد یا صدای تقتق موزونی به خودش میگرفت، گاهی حتی تا غرولند و داد و فریاد هم میرفت. تا داد زدن را تحمل میکردم اما وقتی داد زدن شروع میشد پرستار بچه را خبر میکردم و بیرون میرفتم. در را پشت سرم بستم، به کوچه که پا میگذاشتم دیگر صدا را نمیشنیدم.