ویکتور: (ناگهان) سلام.
سونیا: شرور... چطوری اومدی تو؟
ویکتور: از توی شومینه. (میخندد.) حدس بزن زیر پادری چی پیدا کردم؟
سونیا: (شانههایش را بالا میاندازد). اون مال هلن و ماری بود.
ویکتور: آره. یادم رفته بود. (میآید و سونیا را میبوسد.) خب ماموچکا، تنهات میذارم، دوباره بهت سر میزنم.