به لحاظ تاریخی، بیرون راندن خداوند از تخت پادشاهی از عصر روشنگری آغاز شد. انسانها کوشیدند بنیاد خود را بر اساس خویش بنا بگذارند و به هیچ منبع بیرونی دیگری متکی نباشند. اما روشنگری پس از وداع با متافیزیک سنتی، باور خود به عقلانیت نهایی را حفظ کرد تا در آیندهی ناشناختهای که همه در آن شرکت دارند تحقق یابد. زندگی انسان به پاس یک شکاف و یک شکستگی آغاز میشود- از عدم به وجود پرتاب میشود- و از این شکاف و شکستگی عبور میکند و دوباره به عقب پرتاب میشود: از وجود به چیزی میرسد، که در نبود یک واژهی بهتر، مجبوریم آن را عدم بنامیم. این دو ناشناخته- یعنی تقدم و تعقیب وجود- اساس پذیرندگی متافیزیک است.
نور و تاریکی؛ هگل و داستایفسکی؛ عقل و هیولاها؛ خوشبختی و مالیخولیا؛ فاوست و مفیستوفلیس؛ لرد چسترفیلد و هیولای فرانکنشتاین؛ کل و جزء. جستارهای کتاب در راستای این دوگانگیها و موارد مشابه نوشته شدهاند.نمیخواهم نشان بدهم یکی لزوما بر دیگری غلبه می کند، بلکه به نفع امکان تکثر و چندگانگی استدلال می کنم: به عبارت دیگر- در عین حال که دربارهی مقاصد عقل و تلاش هایش برای توضیح همه چیز بحث نمیکنیم، بر اهمیت گشودگی نسبت به متافیزیک تأکید می کنیم.