خیلی وقت بود احساس بیفایدگی و بیمصرف بودن میکردم و علاوه بر این، یکبار که دختر هفت سالهام برداشت و ازم پرسید: بابایی تو چه کارهای؟! هیچ پاسخ قانع کنندهای نداشتم که بهش بدهم.
یعنی راستش را بخواید به خودم گفتم: تا وقتی هنوز زندهام، چندبار دیگر ممکن است پیش بیاید که این را ازم بپرسد و من چندبار دیگر میتوانم ابرویم را بیندازم بالا و بهش بگویم: خودمم نمیدونم بابایی.
اما اگر مینشستم و داستان بلندی مینوشتم و بعد منتشرش میکردم، میتوانستم بهش بگویم: اگر کسی یک وقت برگشت و ازت پرسید بابات چهکاره است، حالا توی مدرسه یا هر جای دیگری، یک نسخه از کافه پیانو را همیشه توی کیفت داشته باش تا نشانشان بدهی و بهشان بگویی بابام نویسندهاس. خالا شاید خوب ننویسه، اما نویسندهاس.