هراسناک از روی زمین بلند شد. بدنش از شدت وحشت و سرما میلرزید. نمیتوانست از آسمان چشم بردارد. گویی این پهنه کبود، نگاهش را با نخ و سوزن به خود دوخته بود. دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد. ناگهان آسمان با لبخند ترسناکی به انتهای درهای ناپیدا سقوط کرد. از هراس این ریزش، اشک بر چشمهایش پرده کشید و در همان حال که فریاد میزد : «خدایا کمکم کن! کمکم کن!»، مضطرب از خواب پرید.