ابهامات و آنچه در دل و ذهن و چشمان رخشید نهفته بود، باعث شده بود که اینگونه توی سرم جولان دهد. من داشتم به او فکر میکردم چون میخواستم کشفش کنم نه تصاحب! از طرفی هم، ته دلم نمیخواستم تمام زوایای ذهنی و رفتاریاش برایم روشن شود. احساس میکردم رخشید مانند کتابیست که هر بار بخوانمش، چیز جدیدی دستگیرم میشود. مانند فیلمی که هر بار ببینمش نکته تازهای از آن خواهم یافت. مانند یک موسیقی عمیق ک هر بار گوش کنم یک نت بکر از آن کشف خواهم کرد. دلم میخواست مداوم ببینمش، بخوانمش، به اصوات آهنگینی که توی وجودش جریان داشت گوش کنم تا هر بار چیزی از درونش بیابم که خودش هم از آن بیخبر است.