تلخون را به حمام بردند، سر و برش را شستند، عطر و گلاب به سر و رویش زدند، یک دست لباس سیاه پوشانیدند و پیش مادر آن آقای جوان گمشده آوردند. مادر سخت غمگین مینمود، دل به صحبت تلخون سپرد و او را خوشآیند یافت. کنیزان دیگر حسد بردند که دیرآمده، زود صاحب مقام شد. اما تلخون باز هم نگاه میکرد. هیچ اهمیت نمیداد که ندیم مادر آن آقا باشد یا کنیز مطبخی...