وقتی چیزی رو که نداری با تمام وجود میخوای، ساعتها و روزها نقشه به دست آوردنش رو میکشی؛ و به دهها راه مختلف و گاهی متضاد فکر میکنی که چطوری بهشی برسی.
بعد، اون لحظه که به دستش میآری و به خودت میگی «بالاخره شد!»، اون لحظه یکهو تمام گذشته صفر میشه: هم ناراحتیها و سختیها، هم اشتیاقها و نقشهها. حتی یک جورهایی میترسی، چون تازه آتیشت فروکش میکنه و یادت میآد واسه رسیدن به این نقطه چه کارهایی که نکردی... شاید واسه همینه که آدمهای عادی و بدون رویا فکر میکنند ما غیرمعمولیها که رویاهای بزرگ داریم، آدمهای سنگدلی هم هستیم.
ولی نمیدونن سنگدلی و بیرحمی ما به خاطر اینه که قبلترش آدمهای جاهطلب دیگهای بودن که پا روی ما گذاشتن و به خاطر زنده کردن رویاهای خودشون به ما ظلم کردن.