تاسف.... تنها چیزی که هیچوقت به درد کسی نمیخورد. همیشه همه وقتی از این کلمه استفاده می کنند که می دانند کاری از دستشان برنمیآید و نمیتوانند چیزی را به قبل برگردانند!
بعد از حرف زدن با او نفرتم بیشتر شد، بغضم ییشتر شد!
چند روز است با کسی حرف نمیزنم. چند روز است با خودم هم قهرم. دلم فقط یک اتاق می خواهد و یک پنجرهی سرتاسری و یک فنجان چای داغ.
کاش میشد مینشستم و به دوردستها فکر می کردم. آنقدر فکر می کردم تا غرق شوم غرق تمام گذشته، غرق تمام روزهای خوبی که هیچ غمی نبود.
همه چیزم را از دست دادهام. تنها چیزی که برایم مانده یک مشت خاطره است و نفرتی که نمیتوانم حتی توصیفش کنم! یک هفته است سرکار نرفتم، با تمام سختجان بودن هم نتوانستم بروم و دیدنش را تحمل کنم. درست مثل آن سالهایی شدم که از تهران کوچ کردیم و هر لحظه ترس روبرویی با او را داشتم!